کد مطلب:142041 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:279

اسارت مسلم
یكی از صفاتی كه برای مردم نقل می كنند، خضوع آنان در برابر زور و قدرت قاهره است كه شاید به جهت تربیت و خوی قبایلی آنان بوده، زیرا از خصلت های جامعه قبایلی، تسلیم شدن توده های مردم در برابر اراده رؤسای قبیله ها می باشد.

اراده رئیسان قبایل نیز تابع منافع و مصالح خویش است، لذا قدرت های جابر برای چیره شدن بر مردم در چنین جوامعی، نخست به سراغ سران می رفتند و با تهدید و تطمیع، آنان را به تمكین وامی داشتند، چنانكه عبیدالله بن زیاد چنین كرد.

این اخلاق و عادت، سبب بروز نابهنجاری های روحی و رفتای در ایشان بوده است، بگونه ای كه آنان همواره در برابر زیردست و مظلوم سركش، و در مقابل قدرت قاهر، خاضع و تابع بوده اند. تحول سریع و تلون مزاج آنها تحت تأثیر همین عامل می باشد.

البته افراد و گروه های فرهیخته و خود ساخته ای هم بوده اند كه با اراده ای استوار در برابر خشم و خشونت خودكامگان و زورمداران مقاومت می كرده و از اصلاحگران و آزادیخواهان حمایت می نموده اند و همه پیامدهای آنان را به جان می خریده اند، اما این افراد و گروه ها همواره در اقلیت بوده اند.

ولی از یاد نباید برد كه در برخی از برهه ها اكثریت كوفیان بنا به شرایط ویژه تاریخی،


به پیروی از سران قبائل خویش كه مصلحت و منفعتی را منظور داشته اند، تسلیم اراده مصلحان نیز می گردیده اند. در هر صورت، تغییر رویكرد آنها، تابع چرخش شیوخ قبیله ها به سوی قدرت بوده است. این ناپایداری و تغییر، كه گاه به عهد شكنی می انجامیده است در حوادث مربوط به مسلم بن عقیل و در بیانات آن حضرت به وضوح دیده می شود:

مسلم در حالیكه دراثر اصابت سنگها بی رمق شده بود و توانایی ادامه جنگ را نداشت، خسته و مانده، پشت خود را به دیوار آن خانه تكیه داد.

محمد بن اشعث كه آن حالت را دید، سخن پیشین خود را تكرار كرد و اظهار داشت: تو در امانی!

- درامانم؟

- آری!

آنگاه مسلم رو كرد و به گروهی كه همراه محمد بن اشعث بودند و گفت:

ایا براستی در امانم؟

همه آنها گفتند: آری، به جز عبدالله بن عباس سلمی كه گفت: مرا در این كار نه شتر ماده و نه شتر نری است! و این ضرب المثلی است در عرب، یعنی من در این زمینه نظری نمی توانم بدهم. مسلم گفت: اگر امانم ندهید، هرگز دستم را در دست شما نمی گذارم. آنان استری آورده و مسلم را بر آن سوار كردند، سپس پیرامونش را گرفته و شمشیرش را از دستش كشیدند. گویا مسلم پس از این ماجرا از خود ناامید شد و اشك از دو دیده فروریخت؛ سپس گفت: این نخستین فریبكاری شماست.

محمد بن اشعث گفت: امیدوارم كه بر تو سختگیری نشود.

- چه امیدی؟ كو آن امانی كه داده بودید؟ انا لله وانا الیه راجعون. این گفت و گریست


عبدالله بن عباس سلمی به او گفت: هر كس جویای آن چیزی باشد كه تو در جستجوی آن هستی، اگر هر چه برایش پیش بیاید، نباید گریه كند.

- بخدا سوگند من برای خودم گریه نمی كنم و از كشته شدن نمی هراسم، اگر چه به اندازه یك چشم بهم زدن هم از بین رفتن خویش را دوست ندارم؛ ولی برای خاندان خود گریه می كنم كه اینك به سوی من می آیند، می گریم بر حسین (ع) و خانواده او. پس از آن رو كرد به محمد بن اشعث و گفت: ای بنده خدا! من تو را در این امانی كه داده ای ناتوان می بینم، آیا به جای آن كار خیری انجام می دهی؟ تو میتوانی مردی را به جانب حسین اعزام كنی تا از زبان من به او پیامی برساند؟ زیرا كه می بینم اینك او به سوی شما در حركت است و یا فردا با خاندانش حركت خواهد كرد، پس به او بگوید: براستی فرزند عقیل مرا به سوی تو برانگیخته است و در حالی كه او در دست گروهی اسیر بود كه كشتن خود را پیش از رسیدن شامگاه انتظار می كشید، می گفت: پدر و مادرم به فدایت! تو و خاندانت برگرد، مبادا كه مردم كوفه تو را بفریبند، زیرا كه آنها اصحاب پدرت بودند ولی با او به گونه ای رفتار كردند كه برای جدا شدن از ایشان آرزوی مرگ و یا كشته شدن می نمود، براستی كه مردم كوفه به تو دروغ گفتند. پس ابن اشعث به او گفت: به خدا سوگند آنچه را كه خواستی انجام می دهم و ابن زیاد را از اینكه من به تو امان داده ام آگاه می گردانم.

با آن حال ابن اشعث، ابن عقیل را تا در قصر پیش آورد و اجازه برای ورود خواست، پس از آنكه به او اجازه دادند و بر ابن زیاد وارد شد، و او را از ماجرای درگیری با مسلم و دستگیری وی و همچنین ضربتی را كه بكر بر لب و دندان آن جناب زده و امانی كه خود به مسلم داده بود، آگاه كرد.

عبیدالله گفت: تو را چه كار با امان؟ انگار ما تو را برای امان دادن به او فرستاده بودیم؟ ما تو را فرستاده ایم كه او را نزد ما بیاوری و نه كار دیگری. محمد بن اشعث ساكت شد و


دیگر سخنی نگفت.

مسلم را بسوی در قصر آوردند، در حالی كه تشنگی او را بی تاب كرده بود؛ جلوی در قصر مردمی به انتظار اجازه ورود نشسته بودند كه از آن شمار نام این افراد ثبت شده است:

عمارة بن عقبة بن ابی معیط، عمرو بن حریث، مسلم بن عمرو، و كثیر بن شهاب.

مسلم چون چشمش به كوزه آب سردی كه در آنجا بود افتاد، گفت: جرعه ای از این آب به من بدهید.

مسلم بن عمرو در جواب گفت: می بینی كه این آب چه اندازه سرد است، ولی به خدا قطره ای از آن را هرگز نخواهی چشید تا آنكه از حمیم جهنم بنوشی!

ابن عقیل به او گفت: وای بر تو! تو كیستی؟

پاسخ داد: كسی كه حق را شناخت به هنگامی كه تو آن را انكار كردی! و خیرخواهی كرد برای پیشوایش زمانی كه تو به او خیانت ورزیدی! و پیروی از او كرد وقتی كه تو با او به مخالفت برخاستی! من مسلم بن عمرو باهلی هستم.

ابن عقیل گفت: مادرت به سوگ تو بنشیند! تو چه اندازه ستمكار، تندخو و سنگدل هستی؟ ای پسر باهله، تو به حمیم و آتش همیشگی جهنم از من سزاوارتری، سپس نشست و به دیوار تكیه داد.

در این هنگام، عمرو بن حریث، غلامش را فرستاد تا كوزه آبی را كه دستمال بر سر آن بود با كاسه ای آورد، آب را در قدح ریخت و به مسلم داد و گفت بنوش!

مسلم كاسه را گرفت، چون خواست از آن جرعه ای بنوشد، كاسه آب پر از خون دهانش شد، و نتوانست آن را بیاشامد. یكی دو بار دیگر نیز آب آوردند، و همینگونه شد.

بار سوم كه آب آوردند، تا خواست بنوشد، دندانهای پیشین در ظرف ریخت. پس


گفت: الحمدالله، اگر این آب روزی من قرار شده بود، آن را نوشیده بودم.

در این هنگام فرستاده ابن زیاد بیرون آمد، و دستور داد، به درون قصر بیاورندش.

چون وارد شد به عبیدالله به عنوان امیر سلام نكرد.

یكی از نگهبانان به او گفت: چرا به امیر سلام نمی كنی؟

مسلم پاسخ داد: اگر بخواهد مرا بكشد برای چه به او سلام كنم؟ و اگر نخواهد مرا بكشد سلام من بر او بسیار خواهد بود. [1] .

برخی از مورخان پاسخ مسلم را اینگونه ثبت كرده اند: «به خدا سوگند او امیر من نیست تا بر وی سلام كنم!»

با توجه به شجاعت مسلم و سخنان قبل و بعد او، به نظر می رسد گفته اخیر او به واقع نزدیكتر باشد» [2] .

ابن زیاد به او گفت: به جان خودم سوگند كشته خواهی شد.

- چنین می شود؟

- بله.

- پس مرا بگذار تا به برخی از افراد قوم خویش وصیتی كنم.

- آنچنان كن.

پس نگاهی به هم نشینان عبیدالله كرد، و در میان ایشان عمر بن سعد بن ابی وقاص را دید، و به او چنین گفت:

ای عمر! براستی كه میان من و تو خویشاوندی هست و اكنون حاجتی دارم كه برآورد آن بر تو واجب و باید پنهانی آنرا بشنوی.


عمر از شنیدن سخن او خودداری كرد.

عبیدالله به عمر گفت: از توجه به حاجت پسر عمویت خودداری نكن.

عمر برخاست و با مسلم در گوشه ای نشست بگونه ای كه ابن زیاد هر دوی آنها را می دید.

مسلم به او گفت: حقیقت آن است كه من در شهر كوفه وامی برگردن دارم، و آن هفتصد درهم است كه به هنگام ورود به شهر گرفته ام، پس شمشیر و زره ام را بفروش و آن قرض مرا ادا كن، و هنگامی كه كشته شدم، جنازه ام را از ابن زیاد بگیر و به خاك بسپار؛ و كسی را به جانب حسین (ع) بفرست كه او را از این سفر بازگرداند، زیرا كه من به او نامه نوشته ام و وی را آگاه كرده ام كه مردم با او هستند و هم اكنون می بینم كه آن حضرت در راه است و به پیش می آید.

عمر به ابن زیاد گفت: دریافتی كه به من چه گفت ای امیر! براستی كه چنین و چنان سفارش كرد.

ابن زیاد گفت: در حقیقت شخص امین خیانت نمی كند، ولی گاهی خائن امین قرار داده می شود؛ اما، مال او در اختیار تو، از اینكه با آن خواسته ی او را برآورده سازی پیشگیری نمی كنم و اما درباره جسد او برای ما مهم نیست كه پس از كشته شدن او با آن چه می كنند. و اما درباره حسین! اگر او از اینجا ما را بازنگرداند، ما هم او را بازنگردانیم. سپس خطاب به مسلم گفت: دم فروبند ای ابن عقیل! به درون این مردم آمدی، و جمع آنان را پراكنده ساختی و اتحاد آنان را از هم گسیختی و گروهی را به جان گروه دیگر انداختی.

مسلم گفت هرگز! من برای آنچه تو گفتی نیامدم! ولی مردم این شهر گمان دارند كه پدر تو نیكان ایشان را كشته و خونهای آنان را ریخته و در میان ایشان مانند كسری و قیصر (پادشاهان ایران و روم) رفتار كرده است. از اینرو به نزد آنان آمده ایم تا فرمان


عدل و داد دهیم و مردم را به قانون قرآن بخوانیم. [3] .

ابن اعثم كوفی، آورده است كه مسلم گفت: ای ابن زیاد! دروغ گفتی، به خدا سوگند! معاویه به وسیله اجتماع امت به خلافت نرسید، بلكه با نیرنگ و ناحق، بر علی وصی پیامبر - صلی الله علیه و آله - غلبه كرد و خلافت را غصب نمود؛ فرزندش یزید نیز چنین است. و اما فتنه را تو و پدرت زیاد بن علاج، بارور ساختید سپس ادامه داد: و من امیدوارم كه خدا شهادت را به دست بدترین خلق نصیب من سازد. به خدا قسم نه مخالفت كردم و نه كفر ورزیدم و نه در دین خدا تبدیلی ایجاد كردم، من در اطاعت امیرمؤمنان حسین بن علی (ع) فرزند فاطمه دختر پیامبر (ص) هستم، و ما به خلافت از معاویه و فرزندش و آل زیاد سزاوارتر می باشیم» [4] .

ابن زیاد به او گفت: تو را چه به این كارها؟ ای فاسق! چرا آنگاه كه در مدینه شراب می خوردی به این كارها دست نزدی؟

مسلم پاسخ داد: من شراب می خوردم؟ اما به خدا سوگند! پروردگار بزرگ می داند كه تو راستگو نیستی و ناآگاهانه سخن می گویی. و من آنچنان كه تو گفتی نیستم. و تو به میخوارگی از من سزاوارتر و در لیسیدن خونهای مسلمانان (همچون سگ) پیش تری، كسی كه افرادی كه خداوند كشتن آنها را حرام كرده می كشد و خونهای بی گناهان را از روی تجاوزگری می ریزد و با دشمنی و بدگمانی با بندگان خدا برخورد می كند و به لهو و لعب می پردازد و تازه انگار كه هیچ كار بدی هم انجام نداده است!

ابن زیاد به او گفت: ای فاسق! براستی كه تو در آرزوی چیزی بودی كه خداوند


عكس آنرا پیش آورد و تو را شایسته آن ندید. (یعنی تو در پی به دست گرفتن زمام حكومت بودی و موفق نشدی).

مسلم پاسخ داد: اگر ما شایسته آن نباشیم پس چه كسی شایسته است؟

ابن زیاد به او گفت: امیرالمؤمنمین یزید!

مسلم گفت: امیرالمؤمنین یزید! و سپس افزود:

سپاس و ستایش مر خدای راست در همه حال، ما به داوری خداوند میان ما و شما خشنودیم.

ابن زیاد گفت: خدا مرا بكشد اگر كه تو را نكشم، آنهم بگونه ای كه هیچكس را آنطور در اسلام نكشته باشند.

مسلم در پاسخ گفت: براستی كه تو سزاواری چیزی را در اسلام پدید آوری كه هرگز سابقه نداشته؛ و در واقع تو از بد كشتن، زشت مثله كردن، بد رفتار بودن و كینه توزی به هنگام غالب شدن نسبت به هیچكس، ابایی نداری.

ابن زیاد در برابر سخنان مسلم، عنان از كف داد و به حسین (ع) و علی (ع) و عقیل ناسزا گفت.

چون كار به اینجا كشید، مسلم سكوت اختیار كرد و دیگر سخنی نگفت.


[1] طبري، ج 5، ارشاد، ص 216، ترجمه و شرح رسولي محلاتي، ج 2، ص 61.

[2] الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص 97 لهوف، ص 36.

[3] طبري، ج 5، ص 217، ارشاد، ص 62.

[4] الفتوح، ابن اعثم، ج 5، ص 97 و 98، آقاي محمد علي عابدين، به نقل هاي فتوح بيش از طبري اعتماد كرده است؛ ر.ك: زندگاني سفير حسين مسلم عقيل، ص 251.